واژه هاي متبسم
سروده پدرام اكبري
عبدالرضا قیصری/ شعر چیز عجیب و غریبی است. چند تایی واژه، گرد هم می آیند و دستشان را در گردن هم قفل می کنند و ژست می گیرند. آن هم یک طوری که عکسشان را می شود قاب گرفت و هزاران بار تماشا کرد. می شود آن گردهمایی واژگان را آواز کرد و بارها خواند. می شود خوشنویسی اش کرد و به نظاره نشست، می شود خواند و گریست، می شود خواند و خندید...
پدرام اکبری شاعر، چند دهه ترکیب واژه ها را جوری می چیند که جدی و گاهی عبوس بود و اندکی هم عجول. چندسالی است که لبخند بر لب واژگان شعرش نشسته است. لبخندی دلنشین که پیشتر در نوشته هایش برای رادیو نمایان شده بود. این بار و با حضورش در جمع طنزنویسان، شعرش را متبسم کرده است. در این دفتر، هم دستچینی از غزل ها و دغدغه های اجتماعی و اعتقادی اش را می خوانیم و هم شعرهای طنزآمیزش را که شیرین است و نمکین و تلخ، چنان که طنز باید باشد! پدرام اکبری یک فعال ادبی نیست بلکه یک بیش فعال فرهنگی است که تا عمق و انتها و کنه و ماهیت هر چیزی را به ظاهر آن چیز گره نزند روزش شب نمی شود!
این که او اواخر دهه پنجاه، بسم ا... زندگی اش را در فیروزآباد فارس گفته و فعال ادبی بوده و نخستین گروه نمایشی را با حضور بازیگرانی از دو جنس آقا و خانم در مسجد روی صحنه برده و بسیار خاک انجمنهای ادبی و هنری خورده را که نمی شود اشاره نکرد. تصاویری از او در کنار بزرگان شعر و ادب استان وجود دارد که با دیدنشان آدم یک جوری می شود!
خاطره سفرش با دوچرخه از فیروزآباد به شیراز برای شرکت در شب شعر عاشورا را باید از خودش شنید اما همین که بعد از چند ده کیلومتر، دوچرخه در کوار منهدم می شود و خودش ادامه می دهد را چطور می توان به یک شاعر نسبت داد، مگر این که بدانیم طرف پدرام اکبری جوان بوده است!
دبیر اجرایی محفل طنزنویسان استان فارس همچنان دلبسته رسانه است و برای رادیو نویسندگی می کند، بی چشمداشتی. با همه این احوال، پدرام شاعر است آن سان که دلش به تلنگری می شکند و احساسش واژگان را متبسم و گریان می سازد. هرچه هست، حالا در میانه دهه چهارم زندگی با یک همسر هنرمند و همراه و دو فرزند باهوش و پویا، تازه متقاعد شده مجموعه شعری هم بدهد به دست چاپ و انتشار. همینی را که همين حالا ديديم درباره اش در نگاه پنجشنبه برايتان مي نويسيم و باخبرتان مي كنيم.
زیباتر از تو نیست در این کهکشان سلام
ای واژه ی تنیده به هر گفتمان سلام
سر زد بهار، فصل گل و زنده شد زمین
رقصید و گفت قاصدکی این میان سلام
باران گرفت و هلهله هایی ست در هوا
هر لحظه باد می دهد از آسمان سلام
جاری به دشت ها شده ای، مقصدت بعید
ای رود پرخروش و همیشه روان! سلام
آغاز می کنی غزلی صبح و ظهر و عصر
تا لحظه ی غروب و سپس تا اذان سلام
پیوند خورده شد همه ی تار و پود حرف
چون هست انتهای سلام بیان سلام!
***
شنبه شروع کرده ای از برگ دفتری
نو شد درون قالب تو حال دیگری
از ابتدای ثانیه هایت گذشتی و
یکشنبه ای رسید و همان زودباوری
گفتی دوشنبه می رسد و حال می کنم
حالا سه شنبه هم شده و باز بدتری
حتی چهارشنبه هم از راه آمد و
در فکر پنجشنبه ای و روز آخری
پنجاه و دومین گذری شد که بارها
در پیچ های مبهم فردا شناوری
جمعه که باب میل تو اصلا نبوده است
در فصل انتظار تو پدرام اکبری
***
امشب ای ماه چه رخسار عجیبی داری
غم نخور، بغض نکن، سهم و نصیبی داری
آسمان پهنه ی درد است خودم می دانم
وای انگار تو هم حس غریبی داری
شاید آن سوی سحر ساحره ای سحر زده
که چنین مات شدی، شکل مهیبی داری!
تو که بالای سری، تاج سری سرتاسر
سایه ای نیست بر آن، چشم نجیبی داری
شده ام محو تماشای تو ای مه بانو
دلربایی، نکند باز فریبی داری؟!
برده ای دیر زمانی دل مسکینم را
شهر آشوب شود یار و حبیبی داری
رحم کن بر من آشفته ی بی خواب شده
مرهمی باش که سیمای طبیبی داری
***
چه اعجازیست در «قاسم» که راهی کرد دل ها را
به سمت «تين والزيتون» مهیا کرد آنجا را
«شب تاریک و بیم موج و گردابی» نخواهد شد
اگر موسی جلودار است شیدا کرده دریا را
به عمق سینه ی مجنون کنار هور می افتد
همان جایی که جا داده تن تب دار لیلا را
شب ققنوس شد آتشفشان پاشید در صحرا
مجسم کن چه غوغایی گرفته اهل دنیا را
هلا وامانده در بغض افق، ای ابر باران زا
که با چشم خودت دیدی تب نیزار و گرما را
ولی مبهوت ماندی و نباریدی در آن لحظه
شدی مسحور سوز نی که سوزاندی دل ما را
«جهان پیر است و بی بنیاد از این فرهادکش فریاد»
که یوسف را به زندان برد و آتش زد زلیخا را
***
وقتی که غم در سینه ات مأوا گرفته
غمگین نباش آنجا خدایت جا گرفته
مفهوم دارد، آسمان در سینه ی توست
یعنی نگو حالم از این دنیا گرفته
کشتی نخواهد دید طوفان روی دریا
زیرا که سكان را یکی تنها گرفته
دنیا به غیر از ازدحام سایه ها نیست
گاهی تصور کن همین حالا گرفته
خورشید را می گویم و وقتی که ظلمت
کل جهان را باز سر تا پا گرفته
آخر خدا می ماند و لبخندهایش
او صد اشاره سمت آدم ها گرفته
لبخند حرف تازه ای در این جهان نیست
آدم پس از لبخند حوا را گرفته








