داستانهای مترو - ۲ / خیانت
شهرام ذاکری فرد/ با اینکه همیشه فکر میکنم که شنواییام به اندازه دیگر حسهایم قوی نیست اما به طرز عجیب و شگفتانگیزی گاهی از فاصلههای دور صداهایی را میشنوم، باورنکردنی!
این را گفتم تا برسم به ماجرای امروز «مترو».
دو خانم نسبتاً جوان روی صندلی در میانه یکی از واگنها نشستهاند و پچ پچ میکنند. من در فاصله ۵-۴ متریشان ایستادهام. خودم را کمی جلو میکشم اما نه آنقدری که بشود گفت نزدیک. گوشهایم را تیز میکنم. خداوند مرا ببخشد!... یکی از آنها که دختری حدوداً ۷-۶ ساله کنارش نشسته، میگوید«چی چی رو ولش کنم، مگه شوخیه! زندگیم رو آتیش زد، افسردهام کرد. خودم با همین چشمام همه چی رو دیدم».
- واقعاً؟
- آره بابا! حمید رفته بود حموم. دو تا موبایلش روی تخت بود. صدای یکیش در اومد. به خدا عادت ندارم چک کنم، یه حسی وسوسهام کرد! دختره چشم سفید نوشته بود«عزیزم ساعت چند میبینمت؟»... به خدا وقتی خوندم، قندم افتاد. گفتم چیکار کنم که به فکرم رسید برم خونه فریبا».
- سر کوچه؟
- نه، همسایه بغلی. تمام تنم میلرزید. منتظر شدم حمید از خونه اومد بیرون. با فریبا تعقیبش کردیم (صدای خوش طنین گوینده مترو حالا روی اعصابم است. صدای خانمهای جوان را نمیشنوم؛... اما صبر کنید!)
- تا میخورد زدمش! هر چی هم دلم خواست گفتم بهش. اما چه فایده. بدتر شد. حمید با پررویی اومد گفت «دوسش دارم، اصلاً میخوام بگیرمش!»... همون روزی که کارم به بیمارستان کشید، تو اومدی.
- خب چرا نگفتی بهم؟
- چی بگم عزیزم. بگم شوهرم افتاده دنبال دختر ۲۰ ساله.
- حالا خوشگل بود؟
- خوشگل؟ ... کاش بود! زشت، زشت! به حمید گفتم آخه مرد حسابی، تو از چیه این، خوشت اومده!... میدونی چی گفت؟
- چی گفت؟
- گفت«تو امروزت رو هم نمیبینی، اما اون نگاهش عمیقه! چار تا حرف قشنگ بلده بزنه، تو چی بلدی؟»
- اسمش چیه؟
- وا! اسمش رو چیکار داری؟
- بگو ببینم ...
- فرشته!
- واقعاً؟
- آره.
- حالا میخوای چکار کنی؟
- نمیدونم. موندم چیکار کنم! ... هر روز زنگ میزنه التماس میکنه، اما دیگه رغبت نمیکنم. به غلط کردن افتاده، اما دیگه دلم به راه نیست.
- تو هم کوتاه بیا!
- کوتاه بیام؟! ... زندگیم رو نابود کرد، نامرد!
- به بچهات هم فکر کن!
- اگه به خاطر «سحر» نبود که جوابشم نمیدادم.
- حالا یه فرشتهای اومده و رفته!
(این را که میگوید، هر دو میزنند زیر خنده. به ایستگاه فلکه ستاد شیراز نزدیک میشویم. وقت پیاده شدن است. دیگر نه چیزی میشنوم و نه نگاهشان میکنم. چهره زن جوان اما برای همیشه در خاطرم میماند. وقتی میخندید، داشت میگریست!... دیده نمیشد، اما شنیده میشد!... گفتم که. گاهی صداهایی را با گوشهای ضعیفم میشنوم، باورنکردنی).
همراه ما بمانید، داستانهای مترو ادامه دارد ...