شجاع انوری
قرار و مدارها که با سردبیر محترم، امین عطایی گذاشته شد و هماهنگیهای ساعت و روز و... رأس ساعت و طبق قرار به سمت منزل ایشان حرکت کردم تا با هم به دفتر روزنامه برویم. زنگ که زدم، چهرهی خندان و سرشار از شوقشان در آستانهی در نمایان شد. همسر محترمشان با دو لیوان نسکافه پذیرایی کردند و ما هم با همان لیوانها در دست، راه افتادیم. آوای زیبای سخنان رحیم هودی و دلنگ دلنگ قاشقهای چایخوری و لیوانها با هم آمیختند تا رسیدیم رفتر روزنامه و طبقهی سوم، سالن جلسات. امین عطایی، محسن فرشاد و فیلمبردار گفتوگو پورمقدم به پیشواز آمدند و بغل و بوسه و تجدید خاطرات استاد و شاگردان قدیم. غوغایی برپا بود.
ما اکنون میزبان استادی هستیم که بازیگر تئاتر، سینما و تلویزیون، چهرهی ماندگار استان فارس و دارندهی نشان درجهی یک هنری در حوزهی تئاتر است.
رحیم هودی پیشکسوت و تاریخِ زندهی تئاترِ شیراز، دوم فروردین سال ۱۳۱۴ در شیراز متولد شد. او از دوران کودکی به تئاتر علاقه داشت و در سیاهبازیها و تعزیههای مختلف در مدرسه و دبیرستان به روی صحنه رفته است. او بعد از راهاندازی تئاتر سعدی در دههی ۳۰ شمسی در شیراز به این سالن پر رونق تئاتر پیوست و در نمایش «عینک مضحک» بازی کرد. هودی سپس در نمایش «حوریان حرم» در نقش پیرزنی فالگیر به ایفای نقش پرداخت و بازی او بسیار مورد توجه قرار گرفت. هودی آموزگاری سختکوش بود که در دوران آموزگاری در خرامه، زرقان و پس از آن دبیرستان عشایری شیراز به دانشآموزان در کنار فیزیک، تئاتر میآموخت. نمایش «اعتراف»، «محکوم بی گناه»، «بینوایان»، «حماسهی مادر» و... از نمایشهای ماندگار استاد هودی در آن دوران است. "مهگان فرهنگ" هنرمند شیرازی از این دورانِ زندگی رحیم هودی، مستندی با عنوان «آموزگار شهر من» ساخت که در جشنوارهی بینالمللی فیلم رشد نیز موفق به دریافت دیپلم افتخار شد. هودی که از بنیانگذاران تئاتر در شیراز است از سال ۱۳۶۲ با بازی در فیلم «خاک و خون» به کارگردانی "کامران قدکچیان" پا به عرصهی هنر هفتم، یعنی سینما گذاشت و تا سال ۱۳۸۷ در ۱۲ فیلم، بازی کرد.
از جمله تاترهای استاد رحیم هودی : (عینک مضحک (بازیگر، )حوریان حرم (بازیگر، )سیب جادو) بازیگر، )مشتی عباد) بازیگر، (ستارخان) بازیگر، )صاحب تانکی) بازیگر، )چوپان بره گمکرده (نویسنده و کارگردان، )اعتراف (بازیگر، )بلبلسرگشته (کارگردان، )درختان ایستاده میمیرند) بازیگر، )دورنمای مکه) بازیگر، )افعی طلایی) کارگردان، )بهترین بابای دنیا) کارگردان، )مستأجر) بازیگر، )پرواربندان) بازیگر، )خدا را هجی کن) بازیگر، )سربهداران) نویسنده و کارگردان، )آخرین فریاد) نویسنده و کارگردان، )قوهای وحشی) بازیگر، )فانوس دریایی) بازیگر، )شین میم ر) کارگردان، )بی تو مهتاب شبی) بازیگر، )ولپن) بازیگر، )حافظ خلوتنشین پرهیاهو) بازیگر، )سهگانه غریبانه) بازیگر، )سعدی) بازیگر، )سیزیف و مرگ) بازیگر، )چای تلخ، قند ترش (بازیگر، )حالتی رفت که محراب به فریادآمد (بازیگر و...
از جمله فیلمهایی که استاد رحیم هودی در آنها نقش داشته و جلو دوربین سینما ظاهر شده : (تاکسی نارنجی (۱۳۸۷- ) کیش و مات (۱۳۸۷) - عشق فیلم (۱۳۸۱) - یاغی (۱۳۷۶) - به خاطر هانیه (۱۳۷۳) - پاییز بلند (۱۳۷۲) - قرق (۱۳۷۰) - تابستان ۵۸ (۱۳۶۸) - در مسیر تندباد (۱۳۶۷) - روزهای انتظار (۱۳۶۵) - تشریفات (۱۳۶۴) - خاک و خون (۱۳۶۲
من و امین عطایی، پرسشگران این گفتوگو شدیم.
· استاد هودی اگر بخواهید در لحظه به گذشته سفر کنید و دلیل یا دلایلی را برایمان بگویید که باعث شد ما اکنون با استاد رحیم هودی با اینچنین کارنامهی فرهنگی و هنری پرباری روبهرو باشیم، آن دلیل و انگیزه چه بوده؟ چه باعث شد که سختیِ هنر تئاتر و نمایش را بهجان بخرید و یک عمر پایمردی کنید و همچنان با وجود همهی سختیها در این راه استوارید؟
نگاهش به ژرفاژرف گذشته رفت، به چهار – پنج سالگیاش. آرام لبخند زد و گفت: سوالی که الان مطرح کردید، موضوع خاصی است و خوشحالم پرسیدید تا توضیح دهم. درواقع این سوال یکی از سرفصلهای خوب تاریخ تئاتر است که آقای استانیسلاویسکی آن را نوشته، و آن خاطرهی کودکی است. زادگاه من کوچهای بود که این کوچه به نام "حاج خان سردُزکی" مشهور بود. این کوچه، کوچهی بن بست بود و خانهی ما آخرهای کوچه قرار داشت و روبهروی خانهی ما، خانهی شخصی بود که آن کوچه به نام او نامگذاری شده بود. خانهی حاج خان سردُزکی! من کودک بودم و چهار، پنج ساله و نمیدانستم ایشان چهکاره است اما هر روز میدیدم او که لباس نظامی داشت و بسیار مرتب و منظم و آراسته لباس می پوشید و همینها توجه مرا جلب کرده بود، مثل رنگ کفش و چکمهاش، برق زدن پوتینهاش، تمیز و اطو کشیده بودن لباسهاش و کمربند و دستار و... اش مرا بیشتر جذب آن شکوه میکرد، خصوصن که با اسب دنبالش میآمدند.
· مربوط به چه سالی است این خاطرهی شما؟
حدود سال 1318 یا 1319 که چهار پنج ساله بودم و هنوز مدرسه نرفته بودم. این حالت رسمی سوارها و سلام نظامی و آزادباش که میدادند برای من خیلی جذاب بود و سعی کردم این را تقلید کنم و حتا خود آقای حاج خان که علاقهی مرا دید، آزاد باش را یادم داد و انگار اولین نقشی که بازی کردم همان زمان بود. اما من حس کردم یک چیزی کم دارد این بازی من. اسب. اسب نداشتم و باید این نقش را کامل میکردم. انگار بهصورت درونی دریافته بودم باید نقشی که بازی میکنم برای خودم قابل باور باشد. بدون اسب باورپذیر نبود. کامل نبود. این شد که رفتم و به پدرم گفتم یکی از شاخههای درخت حیاط را برای من بِبُرد، که بشود اسبِ من. پدرم شاخهای که شبیه به اسب بود و یک شاخهی دیگر هم داشت که میشد در دست گرفت را برای من بُرید و آن لحظه به واقع احساس کردم که اسب دارم و به سرعت رفتم سراغ مادرم که داشت نماز میخواند و سر سجاده بود. تسبیحی داشت با منگوله که فهمید برای چه میخواهم. گفت برای اسبت میخواهی؟ گفتم بله. گفت این برای اسبت کوچیکه. برات تسبیح بزرگ دارم با دو منگوله. آورد و گذاشتم روی اسبم و آن شاخه درخت و اسب و تسبیح، شد نقشِ کاملِ من. این باور پذیری که از خودم شروع شده بود، به اهل خانه هم بازتاب پیدا کرده بود و همگی، آن شاخهی درخت را، اسب من میدانستند...
· خب پس این شد پایهی بازیگری شما؟
بله بعدها که بزرگ شدم و تئاتر تدریس می کردم به سرفصلی رسیدم از استانیسلاوسکی که میگفت: "نقش دروغ است، ولی بازیگر باید آنچنان آن نقش دروغین را بازی کند، که دروغ را به حقیقت نزدیک کند. منتها مرحله به مرحله. ابتدا باید این حقیقت را خود بازیگر بپذیرد و باور کند و اینقدر این باور پذیری عمق پیدا کند که به آن ایمان بیاورد و آن دروغ برای خود بازیگر به حقیقت تبدیل شود و آنگاه است که میتواند نقش خود را به باور مخاطب تبدیل کند." خب من همهی اینها را از همان دوران کودکی و بعدها نوجوانی و جوانی انجام میدادم. یک خاطره بگویم از نمایشی به نام "مستاجر" که آن سالهای جوانی بازی میکردم و در آن نقش "کله پز" را داشتم. در آن مدت که نقش را تمرین میکردم، در زمانهای استراحت به کلهپزی در همان حوالی سالن نمایش میرفتم و غذایی هم سفارش میدادم و مینشستم به تماشای رفتار و سکنات و گفتار آقای کلهپز و بعد از مدتی هم رفتم پارچهی لنگی که دور کمرشان میبستند را خریدم و دادم به اقای کلهپز و ازش خواهش کردم لنگ استفاده شدهی خودش را به من بدهد که برای نمایش استفاده کنم و واقعیتر باشد. در نمایش هم قرار بود من کنار تماشاگران نشسته باشم و از یک جایی به نمایش بپیوندم. حالا شما حساب کنید من با آن سرو وضع واقعی کلهپز، با آن لُنگ پارچهی دور کمر که بوی کلهپزی میداد، کنار تماشاچیان در سالن دانشکدهی ادبیات نشسته بودم و منتظر زمانی که وارد نمایش شودم... تمام آن ردیف صندلی از تماشاچیها خالی شد. نمیدانستند من هم بازیگرم و بعد فهمیدند و...
· یک جایی خواندم که در دوران شروع بازیگری که در دبیرستان بودید، گریمتان برای حضور در تعزیه یا سیاه بازی و تخته حوضی از دودهی زیر دیگ استفاده میکردید یا در یکی از همان کارها، نقش یک پیرزن فالگیر را اجرا میکردید. از این جور بدعتها و تنوع نقشها در تئاتر آن دوران برایمان بگویید.
آن بحث سیاه بازی و روحوضی را الان ازش میگذرم و برای جواب سوالتان از یک تئاتر میگویم. اولین تئاتری که بوسیلهی هنرمندان شیرازی در سالن تئاتر سعدی سال 35 اجرا شد، "عینک مضحک" نام داشت. در این نمایش، من نقش شاگرد کفاش را داشتم ولی وقتی داشتم جلو آینه گریم میکردم که آماده بشوم برای پیش پردهخوانی به سبک چارلی چاپلین، در همین حال این آواز را که در نمایش "حوریان حرم" خوانده میشد میخواندم: "من فالگیرم که اومدم / بهر شما فال بگیرم / جنی که با تو دشمنه / با دسمال شال بگیرم / صناری بده / که سرکتاب واکنم برات / دشمن و رسوا کنم برات / ... در باز شد و خانمی که از تهران آمده بود و منشی صحنه بود، وارد شد و گفت: کی بود میخواند؟ گفتم من بودم. دستم رو گرفت و از اتاق گریم آورد بیرون. من ترسیده بودم و بغض کرده بودم و فکر میکردم بهخاطر اینکه ادا درآوردم، کار بدی کردم. شروع کردم به عذرخواهی کردن. گفت نه، بیا اقای "بنی احمد" باهات کار دارن. من رو برد پیش آقای بنی احمد. باز فکر میکردم میخواهند اخراجم کنند. باز هم آنجا عذرخواهی کردم که یک وقت اخراج نشوم. آقای بنی احمد با آرامش گفت: "تو بودی میخوندی؟ بخون ببینم. من هم دوباره خوندم. خواندنم که تمام شد، به منشی صحنه گفت که نقش هودی عوض میشه و متن بازیگر زن فالگیر رو دادند به من. این یکی از لذتبخشترین نقشهایی بود که داشتم.
· آقای هودی حالا که در مورد متن حرف زدید، در مورد نمایشنامهنویسی در ایران سوالم این است که نمایشنامهنویسی در شیراز چه گذشتهای دارد و در مورد اکنون و حال حاضر چه؟ آیا از طرف دولت و سیستمهای زیرمجموعهی دولتی حمایتی صورت میگیرد؟
در ایران آن دوران فقط چند نفر نمایشنامه مینوشتند. نمایشنامههای ترجمه هم بود و خیلی هم مخاطب داشت. نمایشنامههای ایرانی هم البته خیلی هواخواه داشت. ولی در شیراز آقای "امین فقیری" بسیار حرفهای کار میکرد . قصهها و داستانهای امین فقیری را هم میشد به نمایشنامه و تئاتر تبدیل کرد. اولین کاری که با داستانهای ایشان کار کردم، نمایشی بود به نام "نشانه". فرمی که نوشته بودم چنان بود که میشد به فیلمنامه هم تبدیلش کرد و اینطور هم شدو یک فیلم از آن ساختیم. خودشان نمایشنامه هم مینوشتند چون با تئاتر به خوبی آشنا بودند. من تمام کارهای امین فقیری را روی صحنه بردم.
· آقای هودی، شما میگویید آقای فقیری بسیار خوب کار میکرد و خوب مینوشت در زمینهی نمایشنامهنویسی. به نظر شما چرا ما فقط یک امین فقیری داریم؟ چرا چندین امین فقیری در شیراز به وجود نیامد؟ چرا جایگزینی ندارند؟
درست است. البته ما خیلی نویسندههای دیگری داشتیم که یکی دو نمایشنامه نوشتند و دیگر ادامه ندادند... نامها زیاد است که بگویم.
خب چرا؟ دلیل این موضوع چه بود؟
یکی از دلایل مسأله ممیزی بود و اینکه نمایشنامهها یا اجازه چاپ نمیگرفتند یا قابل تبدیل به تئاتر نبودند و پروانه نمایش صادر نمیشد. مسألهی اقتصادی هم صد البته که بود و هنوز هم هست. خودم چندین نمایشنامه دارم که توان مالی چاپ آنها را نداشتم. تازگیها دارم جمع و جور میکنم که چاپ یا اجرا شوند. به عنوان نمونه من بینوایان ویکتور هوگو را به صورت قصه به قصه، به نمایشنامه درآوردهام. قصهش طولانیه. در مصاحبهی دیگری در این مورد مفصل گفتم و اینجا تکرار نمیکنم.
· از نظر شما بیشتر مسألهی اقتصادی تأثیر گذاره، یا مسائل اجتماعی و سیاسی؟
صددرصد هر سه مسائل اقتصادی و اجتماعی و حتا سیاسی روی نوشته شدن یا ننوشته شدن و اجرا شدن و اجرا نشدن تئاتر تأثیرگذارند.
· آقای هودی چیزی که از تاریخ تئاتر میدانیم این است که تئاتر مدرن از دورهی ناصرالدین شاه وارد ایران میشود و بعد از آن تئاتر در انقلاب مشروطیت همراه با دیگر هنرها، مثل شعر و ادبیات و نقاشی و... تأثیر بسیار زیادی داشته و در طی سالها همچنان تأثیرگذاری خودش را حفظ میکند تا دوران قبل از انقلاب 57 . سوال من این است که آیا تئاتر به عنوان یک حوزهی فعال اجتماعی اندیشگانی، همچنان تأثیرگذاری خودش را دارد؟
تئاتری که همچنان حرف داشته باشد، روانشناسی و جامعهشناسی را بداند و در خودش منعکس کند، همچنان پابرجاست. ولی تئاترهای جشنوارهای که فقط نگاه جایزهبگیری دارند و فقط روی صحنه بودن برایشان مهم است، خب وجود دارد اما تأثیرگذار نخواهند بود.
· به گمان من رودخانهی هنر راه خودش را در هر شرایطی پیدا میکند. چنانکه در طول قرنها با تمام مسائلی که بوده، راه درست خودش را پیموده و به ما رسیده. در شرایطی، پایین و بالا داشته، اما چون به مردم و فرهنگ وابسته است، راه اصیل خودش را پیدا میکند. پرسش اینجاست که صرفنظر از ممانعتهای دستوری، آیا مانعهای دیگری وجود دارند؟
صددرصد که مسألهی اقتصاد یکی از موانع اصلی است. برپایی و تدارک یک تئاتر از زمان نوشته شدن تا بعد تهیه و تدارک گروه و تمرین و در نهایت اجرا، از نظر اقتصادی به پشتوانهی مالی یا حمایتگر وابسته است. حمایت دولتی یا نیست یا اگر هست، خیلی کم است. تئاترهای خوب، مطمئن باشید نوشته شده. اما مانند گنجهایی در حال حاضر مخفی ماندهاند و هنوز خود را نمایان نکردهاند. جملهای دارد امین فقیری در نمایشنامهی "دوست مردم" که خودم هم آن را روی صحنه بردم، مینویسد: "حقیقت مثل آبِ درون سنگ است. در نهایت راه خودش را پیدا میکند."
· راهکار از نظر شما چیست برای خارج شدن تئاتر از این رکود؟
به نظر من باید نویسندههای جوان و تازهکار ولی مستعد را به جامعه معرفی کنیم. البته من نظرم این است که سعدی و فردوسی و حافظ و دیگر بزرگان ادبیات، از اکنون جدا نیستند. مسائلی که در ادبیاتشان آوردهاند، مربوط به اکنون و همیشه است و میتواند همچنان اندیشههایشان روی صحنه بیاید . قصههایشان میتواند محملی برای اجرای نمایشنامه و تئاتر باشد. باید از آن گنجِ دوران گذشته استفاده کرد. سعدی و حافظ را که میخوانی، حس میکنی در زمان اکنون، یک شیرازی نشسته و دارد با تو حرف میزند. انگار که یک همشهری سردزکی دارد با شما حرف می زند. مثلن یک قصهای دارد سعدی، که مجید افشاریان آن را روی صحنه برد به نام "مشت زنی". داستانش انگار دارد در همین دوران میگذرد.
· از دورانی که به صورت حرفه ای وارد بازیگری و تئاتر شدید هم برایمان بگویید.
من از دبیرستان شاپور شروع کردم. آنجا برای تئاتر اهمیت ویژهای قائل بودند. سن و سالنی داشتیم که کم از سن و سالنهای تئاتر پاریس نداشت. امکانات تئاتر حرفهای را داشت. بهجز سن، آوانسن هم داشت که نوازندهها آنجا بودند و موسیقی زنده برای تئاتر اجرا میکردند و تماشاگران آنها را نمیدیدند. و... اما اولین تئاتر حرفهای که کار کردم، تئاتر سعدی بود سال 35 بوسیلهی آقای "زرشناس" در شیراز اجرا شد که من هم بازیگر آن بودم. ادامه دادم تا حالا که اینجا هستم.
· آقای هودی در مورد بازیگرانی که از شیراز شروع کردند و آرام آرام حرفهای شدند و بعد از شیراز رفتند و پایتختنشین شدند، چه نظری دارید؟ خودتان هم به رفتن از شیراز فکر کردهاید؟ آیا آمدن سینما و جذب هنرمندان تئاتر به سینما دلیل آن است؟
من سینما را فرزند حلالزادهی تئاتر میدانم. از کودکی برای ما تصویر و فیلم جذاب بود. شهر فرنگیها در آن زمان چهقدر رونق داشتند و بعد تکامل پیدا کرد و به سینما تبدیل شدند. به گمانم دیدن و دیده شدن بسیار مهم است. دیدن برای مخاطب و دیده شدن برای بازیگر و کارگردان. ذوقِ دیده شدن بسیار تأثیرگذار است برای رونق تئاتر و سینما. البته با همهی اینکه من سینما را دوست دارم و در دوازده فیلم هم بازی کردهام، اما نفس به نفس بودن و چشم در چشم بودن روی صحنهی تئاتر با تماشاچیها بسیار جذابتر است. هنوز برای من جذابتر است. تئاتر خود زندگی است.
· خودِ شما چرا نرفتید؟
این که میگویم منیّت نیست. مرا آقای "عزتالله انتظامی" و آقای "علی نصیریان" و دیگران، بارها به تهران دعوت کردهاند و خواستند که مثل دیگر بازیگران شیرازی، آنجا بمانم و با آنها کار کنم، اما من نمیتوانستم و نمیتوانم از شیراز دل بکنم. دوری از شیراز برای من سخت است. میسر نیست.
· ما در شیراز سالن تئاتری به نام شما داریم. سالن تئاتر استاد هودی. بهطور خلاصه میفرمایید چهطور طرح این سالن آماده شد؟
من آن موقع مشغول کاری در سیستان و بلوچستان بودم. دائم با من تماس گرفتند که به شیراز برگرد. زمان ریاست آقای دکتر طبیعی در ادارهی فرهنگ و ارشاد بود و بعد هم آقای دکتر حسین جعفری. وقتی آمدند گفتند که دکتر طبیعی پیشنهاد داده بود و همه امضا کرده بودند که اینجا را که الان سالن اجرای عروسکی هست به نام شما بشود. گفتم اینجا سالن اجرای عروسکی بوده، بگذارید به نام آنها باشد که کار عروسکی میکردند. ایشان گفت آقای هودی ما هرچه فکر کردیم و نظرسنجی کردیم، همه اتفاق نظر داشتند روی اسم شما و هیچکس اسمی جز اسم شما نیاورد.
· پس اجماعی برای این نامگذاری بوده!
بله خیلی از بچههای شیراز شاگردان من بودند. آنها هم همه متفقالقول بودند برای این نامگذاری.
· صحبت از آموزش شد، شما به زندانیان هم تئاتر آموزش میدادید، درست است؟
بله. برای کودکان بزهکار. یک بار رئیس زندان با من تماس گرفتند که کودکان اینجا دارند تئاتر تمرین میکنند شما هم لطفن بیایید و ببینید. من چند روز رفتم اشکالها را برطرف کردم. چند روزی با آنها فقط فن بیان کار کردم و گفتم هر کسی علاقه دارد بیاید. کمکم نمایشهای کوچک اجرا کردیم.
· آیا اجرای نمایش تأثیری روی رفتار آنها داشت؟
برای افراد بزرگسال چندان نتیجهای نداشت. بنابراین من خواستم که سراغ کودکان زیر 18 سال بروم، و رفتم. به مدت 5 سال، هفتهای دو روز من با این کودکان بهطور رایگان تئاتر کار کردم.
· شما آموزش تئاتر را به عنوان آموزش فرهنگ یک جامعه تلقی کردید؟
اصلن من اعلام کردم هر کسی مایل است که تئاتر کار کند بیاید. به همهی بچهها یاد دادم یک نمایشنامه میخواهیم اجرا کنیم که آیا باید زیر زبان داشته باشیم یا نه. راست بگوییم یا دروغ بگوییم و بعد به آنجا رسید که کسی عملی را انجام داده ولی من اگر راستش را بگویم نامردی است یا نه. منی که به تو مردانگی و نامردی را یاد دادم که چیست حالا چرا خودم مرد نمیشوم؟ این را در تئاتر اجرا کردیم. به بچهها گفتم به مشاورتان بگویید ما فردا میخواهیم بیایم که محاکمه پس بدهیم و بگویید چه کسی به شما این کارها را یاد داده است. در نهایت از این گروه پنج نفر رفتند و حکم آزادیشان را گرفتند. حتا بهوسیلهی تئاتر، یک نفر را هم از اعدام نجات دادم.
· پس شما توانستید با تئاتر، علاوه بر فرهنگسازی، انسانسازی هم کنید و نقش تربیتی داشته باشید.
بله من در زندان همین کار را کردم. و در فکر هستم که دوباره بروم و با کودکان بزهکار تئاتر کار کنم.
· آقای هودی یکی از شیوههای تئاتر در ایران، تعزیه است که به قول "لوئیس پلی" که در مورد تاریخ تئاتر جهان نوشته و میگوید تأثیرگذارترین نمایشی که در جهان دیدهام تعزیه است. "پیتر چلکوفسکی" هم در اول کتاب خود نوشته است که شوری که در آن موقعیت در تعزیه ایجاد میشود، در کل تاریخ تئاتر جهان بینظیر است. که حتا تئاتر تراژدی هم چنین شوری ایجاد نمیکند.
بله درست است. اصلن نشانههایی که باب شده در گوشهی صحنههای تئاتر میگذارند، در اصل در تعزیه بوده است، یک شاخهی نخل، یک تشت آب. اینها نشانههایی است از شط فرات و آن موقعیت که خیلی در تئاتر جالب است و من تمام اینها را نوشتهام.
· در کنار تعزیه، که شما حرفهای شنیدنی زیادی دارید برای ما از تئاترهایی از قبیل روحوضی، سیاهبازی و پردهخوانی که از دورهی ساسانیان به جا مانده است بفرمایید.
من در نوجوانی، نمایشی که اجرا کردم و تماشاگر زیاد داشت، تعزیهای بود که من نقش حضرت سکینه را میخواندم در صحنهای که کاروان اسرا را روانه کرده بودند و نقش من این بود که باید مدام میگفتم: بابا بابا ... پس از آن یک تعزیهخوان بزرگ به نام "سید منصور زنجیرساز" که همسایهی ما بود و در کتاب تعزیه نوشتهی آقای "صادق همایونی" نام و عکس ایشان هست. ایشان من را در همان کودکی برای نقش یکی از طفلان مسلم انتخاب کرد. و بعد از آن هم این نقشها و تعزیهها ادامه داشت. با "جعفر توکل" در دوران ابتدایی رفیق شدیم که او یک نمایش روحوضی درست کرد و یک تعزیه هم در ماه محرم اجرا کردیم. پدر او معمم بود که در شاهچراغ زیارتنامه میخواند و از این راه درآمد داشت ولی زندگی بسیار فقیرانهای داشتند. و من پابهپای جعفر توکل که همکلاسی من بود، صبحهای زود انجیر میفروختیم و به او کمک میکردم. آنجا هم دست از تئاتر بر نداشتم و با خواندن شعر و اجرای نمایشی شعر، انجیر میفروختم: بخور انجیر / پاره کن زنجیر / بخور که با گلابه / یک سیرش دریای آبه.... اینها را آرزو دارم یک موقع هم در تئاتر اجرا کنم.
· در مورد افتتاح تالار تئاتر در دبیرستان عشایری هم بفرمایید که چه شد و چگونه دبیرستان عشایری دارای سالن تئاتر شد؟
این داستان جالبی دارد. آقای "محمد بهمن بیگی" من را هم برای دبیر فیزیک و هم معاونت دبیرستان عشایری انتخاب کرده بودند. ولی کار سختی بود. چون شبها هم برای اجرای تئاتر خارج از دبیرستان میرفتم. به ایشان گفتم من چند شب اجرا دارم و بعد از آن در خدمت شما هستم. با وجود عشق زیادی که به تئاتر و در همان حال به معلمی داشتم، این اذیتم میکرد که اگر فقط معلم باشم، نمیتوانم تئاتر کار کنم. پس این دو را تلفیق کردم. سعی کردم امتحان کنم ببینم آقای بهمن بیگی که خیلی دوست دارد بچهها درس بخوانند و به مدارج بالا برسند، آیا تئاتر را دوست دارد یا خیر؟ بنابراین نمایشنامههایی نوشتم با اقتباس از آثار سعدی و حافظ و سپس بینوایان ویکتور هوگو. صحنۀ تئاتر ما در سالن ناهارخوری بود، با چند زیلو و تماشاگران باید برای تماشای نمایش، دور این زیلوها چهار زانو مینشستند. چند عدد صندلی هم برای آقای بهمن بیگی، مهمانانشان، مدیر مدرسه و چند نفر دیگر گذاشته بودیم. آمدند و دیدند و بسیار خوششان آمد. آقای بهمن بیگی به مدیر مدرسه آقای نظامی گفت: شنیدم بینوایانِ ویکتور هوگو در قطع جیبی منتشر شده است. 40 جلد بخر و به بچهها بده که بچهها پنجشنبهها که برای دیدن تئاتر میآیند، این کتاب را خوانده باشند.
خیلی اعجابآور بود. آقای بهمن بیگی که دوست داشت بچهها فقط دروس علمی بخوانند، گفتند پنجشنبهها فقط تئاتر. گفتند آقای هودی پنجشنبهها اولین تماشاگر تو منم. مواظب خودت هم باش. این تشویق بزرگی برای من و بچههای گروه بود. چند سالی در سالن غذاخوری به همین منوال اجرا میکردیم تا این که روزی به من زنگ زدند و گفتند: هودی! وزیر آموزش و پرورش دارد به شیراز میآید، اما صبح میآید که فقط آزمایشگاههای ما را ببیند. بعدازظهر هم پرواز دارد و برمیگردد. چه میکنی؟ من فکر کردم که چکار میتوانیم بکنیم؟ صندلی هم که نمیتوانستیم بچینیم. فکری به سرم زد. اجرای «حماسهی مادر» نوشتهی ماکسیم گورکی. داستان بود و من در یک شب آن را به صورت نمایشنامه درآوردم. در این داستان تیمور لنگ در حال قدم زدن است و دائم از جای پایی که لگد میکند انگار خون میبارد. چون پسرش جوان بوده و بیست بهار بیشتر از عمرش نگذشته بوده و کشته شده و او دارد از زمین انتقام میگیرد. به صحرای پر از گُلی میرسد و میگوید در مقابل گلها من دیگر عزادار نیستم. صراحیها را آماده کنید. از همه پذیرایی کنید و دعوت کنید به جشن گل سرخ. و جشن برگزار میکنند. و حالا صحنهی جشن است و من از اینجا شروع کردم. پس به آقای بهمن بیگی گفتم وقتی برای دیدن آزمایشگاه رفتید، آخرین آزمایشگاه که اتومکانیک است و آن را دیدید، در حیاط وقتی به زیر تور والیبال رسیدید، سعی کنید یک ایست کوتاه با وزیر آموزش و پرورش داشته باشید، چون یک صدایی به گوش شما میرسد. همین کار را هم کردند. به کسی که نقش تیمور را بازی میکرد گفته بودیم از کنار حیاط که میآیی پایت را محکم بر زمین بکوب و بگو دیگر انتقام نمیگیرم. بیست بهار، سی بهار، سیاهپوش بودهام. اکنون دیگر سیاهپوش نیستم. جشن بگیرید.
صدای جشن بلند میشود. و ما با نوار صدای ساز و نقاره گذاشتیم. وسط این صدا، از جایی که کسی نمیبیند، انتهای حیاط، صدایی میآید که میگوید: کجا میروی ای زن؟ زن میگوید: من با شما کار ندارم با سردار شما تیمور لنگ گورکانی کار دارم. مرد میگوید اگر بروی سرو کار تو با نیزه و خنجر است. زن میگوید مرا با نیزه و خنجر کاری نیست. من با سردار شما کار دارم. تیمور میفهمد میپرسد کیست؟ میگویند زنی است ژولیده. دیوانه مینماید. با لباس کهنه و پر خاک. تیمور میگوید بیاید. واردش کنید. بدون سرنیزه، بدون خنجر، آزاد است، میخواهد مرا ببیند. زن وارد میشود. میایستد و میگوید من مادر پسری هستم که شش بهار بیشتر از زندگیاش نگذشته بود. اسیر توست. او را به من بده. تیمور میپرسد از کجا میآیی؟ زن میگوید از شهر دور. تیمور میپرسد در این راه که میآمدی، شیری، گرگی، پلنگی به تو حمله نکرد؟ زن میگوید شیر را دیدم با دندان تیز، وقتی که گیسوی پریشان مرا دید، دانست مادرم، رفت. پلنگ را دیدم روی کوه، خیز برداشته، وقتی که سر بالا کردم، اشکم را که دید، دانست مادرم برگشت و رفت. حال من بچهام را از تو میخواهم. تیمور میپرسد چرا از من؟ زن میگوید تو فاتح بایزیدی. او را گرفتهای، بچه ی من هم اسیر تو شده. من بچهام را میخواهم.
تیمور فریاد میزند پذیرایی را بیشتر کنید ، شاد باشید و رو به مطربهایی میکند که بنوازند. و خود در مقابل زن زانو میزند و میگوید امروز تو از تیمور، تیمور دیگری ساختی. من سر تعظیم فرود میآورم. من نتوانستم جوان خود را نگه دارم و فریاد میزند: آهای همه بدانید اگر بتوانید بچه ی این زن را هر که هست ، بیاورید هرچه میخواهید به شما خواهم داد. خلاصه وزیر آموزش و پرورش که آمده بود پرسیده بود کارگردان این نمایش کیست؟ گفتند هودی! قبلن معرفی کرده بودند آقای هودی معاون مدرسه است. من جلو آمدم و احترامی کردم. به من گفتند شما معاونی؟ بچهها که باید خیلی از معاون مدرسه بترسند. بلافاصله آقای بهمن بیگی گفتند ایشان نه تنها معاون مدرسه، که عموی بچههاست، دایی بچههاست و اگر غلط نکنم پدر همهی بچههاست. وزیر رو کرد به من که چه چیزی میخواهید؟ من گفتم خانم من از شما برای خودم چیزی نمیخواهم. ما اینجا تئاتر را در سالن ناهارخوری اجرا میکنیم زمین داریم اما بودجه نداریم. اگر محبت بفرمایید بودجهای در نظر بگیرید، آن گوشهی حیاط به درد سالن تئاتر ما میخورد. ایشان رو به بهمن بیگی کرد و گفت این آقا از تو دیوانهتر است. این عاشق دیوانهی دوم است. از بهمن بیگی پرسیدم منظورش چیست؟ گفت ایشان از من خواسته بودند بروم تهران مشاورشان باشم و من قبول نکردم و گفتم میخواهم در این مدرسه باشم. الان میگویند این از تو دیوانهتر است. سالن میخواهد و برای خودش چیزی نمیخواهد. و همین شد که سالن ساخته شد. من با آقای "مین باشیان" ارتباط گرفتم که ارتشی بود ولی خیلی به تئاتر علاقهمند بود. هر تئاتری که داشتیم بلیت میخرید و با لباس شخصی وارد میشد. من سراغ ایشان رفتم و گفتم چنین کاری کردم. و وزیر اجازهی ساخت سالن را به ما داده فقط دلم میخواهد زودتر شروع کنیم. گفتم شما فقط برای ما یک بولدوزر بیاورید برای گودبرداری. در هر حال ایشان کمک کرد و با کمک آقای "منصوری" رییس ساختمانسازیهای شیراز، سالن را ساختند. برای دکور سالن هم سراغ مبل زیبا رفتم. گفتم ما میخواهیم صندلی بسازیم و طرحش را خودمان میدهیم.
چون میخواهیم هم میز باشد هم صندلی. مثل مدرسه. الان اگر بروید و سالن دبیرستان عشایری را ببینید، همانطور است که ما ساختیم. یعنی هم میتواند کلاس باشد هم سالن امتحان و هم سالن تئاتر. من هر پنجشنبه تئاتر را به نام "گلگشت شو" اجرا میکردم. بینوایان ویکتور هوگو و خیلی از تئاترهای دیگر را آنجا روی صحنه بردم . در واقع، قلم و کارگردانی انگیزهی من برای قرار گرفتن در صحنهی تئاتر بوده و هست. اگر من روی صحنه هستم به خاطر فعالیت قلم به دستان و کسانی است که کارگردانی میکنند. این حس است که هنوز به من انگیزه پرواز میدهد.
· پایانبخش گفتوگوی ما شعریست از خودتان دربارهی خودتان. سپاسگزار میشوم برای ما و مخاطبان ما بخوانید.
گفتی که که هستی و چه هستی و کجایی؟
گفتم که رحیمم
تشنهی باران محبت ز دل گرمِ شما
هودیام از هود نبی
خانهام شیراز است
تربتِ حافظِ شیرین گفتار
پیشهام؟
عشق به او
عشق به تو
هنر مردی هر صحنه
صحنه مهراب من است
نوبت عشق من است و دل تو
چهرهپرداز زمان
موی مرا کرد سپید
نقشهای کف دستم به جبینم مالید
سوی چشمم بگرفت
عینک پیر به چشمم بنهاد
تا که در پردهای هفتاد نفس گرم تماشاگر دوران
به مشامم برسد
با همان چهره
چند سالیست
در این صحنه قدمها زدهام
های و هویی کردم
که دل غمزدهای شاد کنم
که "پگاهم" برسد
حلقهی اشک به چشم
غنچهی لرزان بر لب که:
های بابا
از ته صحنه غروبت آمد!
دخترم
ناز گلم
تو پگاهی
طلوع روزی
تا تو هستی، هستم
نیست غروب، نیست غروب
"زهره" تاریکیِ شبهای مرا میشکند
تا تو هستی هستم،
تا تو هستی هستم.
استاد رحیم هودی هنوز جوان و همچنان در عرصهی تئاتر فعال است و در سال 1403 نیز در آستانهی 90 سالگی، دل و جانشان برای فرهنگ و مردم شیراز میتپد و در صدد اجرای تئاتر و بازی و کارگردانی هستند. پایدار و سرزنده بماناد این جانِ پرخروش.