شعرجهان/ فریدریش هولدرلین

شعرجهان/ فریدریش هولدرلین

علیرضا نجمی - «خبرجنوب»/ «فریدریش هولدرلین» با نام اصلی «یوهان کریستین فریدریش هولدرلین» متولد ۲۰ مارس ۱۷۷۰  در  وورتمبرگ و درگذشت ۷ ژوئن ۱۸۴۳ در توبینگن،  شاعر آلمانی بود.

فریدریش در نُه سالگی ناپدری مهربانش را از دست داد. مادرش می ‌خواست حتماً او را یک کشیش بار آورد و از ۱۴ سالگی به اجبار به مرکزی دینی در شهر توبینگن رفت. در آنجا وی با هگل و شلینگ نشست ‌های کتابخوانی می ‌گذاشت و آثار انتقادی شیلر و کانت را می‌خواندند. ۲۶ ساله بود که به عنوان معلم و مربی فرزندان زنی به نام سوزته گونتارد که یک سال از خودش بزرگتر بود، استخدام و عاشق او شد. هولدرلین پس از رمان هیپریون، منظومه دیوتیما را به یاد و افتخار سوزته گونتارد نوشت که هر دو از آثار بی‌مانند و ماندگار ادبیات آلمانی به‌شمار می‌آیند.

 بخشی از متن کتاب گوشه ‌نشین یونان یا هیپریون را بخوانید تا با نثر فلسفی و حکمی او آشنا شوید: «زندگی بدون امید چیست؟ جرقه ‌ای که از ذغالی می ‌جهد و خاموش می‌شود. مثل این که تو در فصل دلگیر سال صدای وزش نسیمی بشنوی که یک آن جنبش می‌ گیرد و باز از نفس می ‌افتد. آیا حکایت کار ما هم از همین قرار نیست؟». «آفتابِ عمر ما رو به افول است، ما امید بسیار در دل می‌ پروریدیم خوش ‌تر از سنجش و اندیشه، شوق خطر داشتیم. خوش داشتیم زود به سرمنزل مقصود برسیم و به بخت امید داشتیم و بسیار از شادی و رنج می ‌گفتیم و به هر دو عشق و نفرت می ‌ورزیدیم. با سرنوشت بازی کردیم و هم از این دست سرنوشت، هم با ما. چرا که از عصای گدایی تا به تاج پادشاهی به فراز و فرودمان می‌ برد و به تلاطمی دَرِمان می ‌آورد، که آتشدان گدازان را در می ‌آورند و ما به گدازش در می‌ آمیختیم، چنان ‌که ذغال، خاکستر می ‌شد». «گفت‌وگوهامان روانیِ آب‌های آسمانی‌رنگی را داشت که از دل آن‌ها گه ‌گاه سنگی زرین می‌درخشید و سکوتمان هم به سکوت قله‌ای می‌مانست که در بلندی‌های خلوتش، بس فرازتر از قلمرو رگبارها، تنها نسیمی در گیسوان رهنورد یکتا زمزمه می‌کند. در زندگی ساعات بزرگی هست، ما به بلندای آن‌ها نگاه می‌کنیم، نگاهی مثال آنکه به هیاکل غول‌آسای آینده و عهد عتیق؛ به پیکاری شکوهمندانه با آن‌ها در می‌آییم و اگر در برابرشان استوار ماندیم، ما با صمیمیتی می‌یابند که خواهری و دیگر ترکمان نمی‌کنند».

 «هیچ ساقه ‌ای نمی ‌روید مگر که یک جوانه سرشتین زندگی در آن باشد زیرا هر چه که بر زمین از جان برخوردار است، بی شک در تخمه ‌اش طبیعتی خدایی دارد...». «آیا چیست همه دانش‌ های عاریتی این جهان، چیست تمامی بلوغ خود پسندانه اندیشه‌ های انسانی در پیش نداهای خودجوش روحی که خود نمی ‌داند که چه‌ها می‌داند و چیست؟ چه کسی خوشه را آکنده و تازه، به آن تازگی که از ریشه برجوشیده است، خوش تر از آن کشمش چیده و خشکانیده ندارد که تاجر در صندوقش می‌ فشرد و به گرد جهانش می ‌فرستد؟ چیست حکمت این یا آن کتاب در پیش حکمت فرشته ‌ای؟». «شاعران بیش از همه در آغاز یا فرجام دوران ‌های جهانی تاریخ است که ظهور کرده ‌اند. ملت ‌ها با سرود از آسمان کودکی خود به زندگی کنش گرانه شان به سرزمین فرهنگ پا می‌ گذارند؛ و با سرود است که از این سرزمین به زندگی نخستین خود بازمی‌گردند. هنر، گذار انسان است از طبیعت به فرهنگ و از فرهنگ به طبیعت».

هولدرلین از شخصیت‌های برجسته جنبش رمانتیسم بود، همچنین در تکوین ایده آلیسم آلمانی نقش داشت و بر اندیشه فیلسوفانی مثل هگل و شلینگ تأثیر گذاشت. هولدرلین را شاعر فیلسوفان نام نهاده ‌اند. فریدریش هولدرلین اسطوره جنبش رمانتیسم است. شاعری که فلاسفه بزرگی همچون هگل و نیچه هم از او تعریف کرده ‌اند. در شعر هولدرلین، سرنوشت‌های فردی و اجتماعی در طلب هماهنگی تراژیکی می‌سوزند که به ندرت به دست می‌آید. هولدرلین شعری درباره مرگ افسانه ‌وار امپدوکلس نوشته ‌است که همچنان معروف است.

گئورگ لوکاچ، معتقد است هولدرلین در سیطره درک و دریافت منتقدان فاشیست (منتسب به حزب ناسیونال سوسیالیست آلمان) نبوده و جایگاه واقعی او در کنار هگل و در طلیعه تفکر دیالکتیکی و در نسبت با انقلاب فرانسه و سیر تحول بورژوازی است. هولدرلین نقش بسیار مؤثری در شکل‌دادن به روش دیالکتیکی داشت؛ او نه فقط دوست شلینگ و هگل بود بلکه همسفر فلسفی‌ شان نیز بود. در شعر هولدرلین، سرنوشت‌های فردی و اجتماعی در طلب هماهنگی تراژیکی می‌ سوزند که به ندرت به دست می‌ آید.

مرگ ناگهانی سوزته در افسردگی و پریشانی حال شاعر حساس بی تاثیر نبود. ۳۶ ساله بود که او را به آسایشگاه روانی بردند ولی پس از دو سال از آنجا مرخص شد. ارنست تسیمر درودگری در شهر توبینگن و شیفته شعرهای هولدرلین، شرایطی در خانه خود فراهم آورد تا شاعر بتواند تا پایان عمرش در آنجا زندگی کند. امروزه آن خانه موزه هولدرلین است. فریدریش هولدرلین در ۷۳ سالگی در توبینگن درگذشت.

 

 

رامشگر نابینا

 

کجایی آخر، ای جوان، که همواره

سحرگاهان بیدارم می‌کنی، کجایی آخر تو ای روشنایی؟

قلبم بیدار است، اما شب همیشه

با جادوی مقدس خود می‌گیردم و می‌بندد

در دمدمه‌ی صبح گوش می‌دادم

خوشحال چشم به راهت

بر آن تپه، و نه هرگز بیهوده

هیچ گاه پیکهایت، آن نسیمهای نوشین

مرا نمی‌فریفتند، چون همواره خود می‌رسیدی

همه را جانبخش با دلربایی‌ات

به راه همیشگی؛ کجایی آخر، ای روشنایی؟

دیگربار قلبم بیدار است، اما همواره

شبِ بی‌کران مرا می‌بندد و بازمی‌دارد

زمانی برگها به هواداری‌ام سبز می‌بالیدند؛

گلها مانند دیدگانم می‌درخشیدند

نه بسیار دور، سیماهایی از خویشتنم

به جانبم می‌درخشیدند، و، هنگامی که

کودکی بودم، می‌دیدم بالهای سپهر

فراز و پیرامونِ درختزار را درمی‌نوردند

اکنون ساکت و تنها نشسته‌ام

از ساعتی به ساعتی دیگر، می‌سازم شکلهایی

از عشق و دردی برآمده از روزهایی تابان‌تر

تا تنها در خیالاتم آسایش یابم

و دورادور سخت می‌کوشم تا دریابم انگار

نجات دهنده‌ای مهربان به سویم می‌آید

بدین رو اغلب بانگ تندرکوب را می‌شنوم

نیمروز، هنگامی که آن ارجمند می‌رسد

هنگامی که می‌جنبد خانه، و به خواست او

پای‌بست به لرزه می‌افتد، و کوهسار طنین می‌افکنَد

آن گاه شبانه درمی‌یابم نجات‌بخشم را

درمی‌یابم می‌کُشند وی را، این رهایی‌بخش را

تا زندگانی تازه‌ای به بار آید

از طلوع تا غروب درمی‌یابم تندرکوب را

می‌رانند، و تو در مسیرش بانگ برمی‌کشی

زههای من! آوازم با او می‌زید

و آن گونه که جویبار را سرچشمه پی می‌گیرد

۳۵هر جا که او پنداری دارد، من نیز باید بروم

بر بیراهه‌اش به دنبال آن راسخ

به کجا؟ به کجا؟ اینجا و آنجا درمی‌یابم تو را

شکوهت را! که در همه‌ی اطراف زمین طنین می‌افکنَد

به کجا می‌انجامی؟ و چیست، چیست آنجا

فراسوی ابرها، و بر من چه خواهد رفت؟

روز! روز! بر فراز ابرهای غلتان

بر تو خوشامد خواهم گفت! چشمانم

به سبب تو خواهند شکفت

ای فروغ جوانی، ای سرخوشی، دیگربار باز خواهی گشت

هم‌اکنون اهورایی‌تر، سرچشمه‌ی طلایی

از جام مقدسش جاری می‌شود، و تو

ای زمین خرم، در گاهواره‌ی آشتی‌ات، و تو

خانه‌ی پدری‌ام! و شما، ای دلبندان

که روزگاری در گذشته دیدارتان کردم، نزدیک شوید

آی بیایید، که آن سرخوشی از آن شما خواهد بود

که موهبت بینش را دریافت خواهید کرد!

آی برگیرید این زندگانی را از من،

بادا برتابم آن را، برگیرید از قلبم آن یزدانی را

 

///////////////

 

 

برای سرنوشت‌ها

 

آه ای ایزدان نیرومند تنها یک تابستان و تنها یک پاییز را

از برای ترانه هایی رسیده بر من ببخشایید

باشد که قلبم درون سینه سرشار از آن موسیقی دل انگیز

با اشتیاقی هر چه تمام تر سر به نیستی بگذارد

و روح، چشم پوشیده از میراثِ آسمانیِ خویش در حیات

بر پهنه های هادس

نیز آرام و قرارِ خویش را باز نخواهد یافت

لیک اگر آنچه که برای من مقدس است

شعرهایی که در قلب من آرمیده اند، افاقه کند

پس خوشا دیگر جهان خاموش سایه ها را

خشنود خواهم بود، هر چند این جادوی چنگِ من نیست که مرا به زیر میکشد

روزگاری را می باست همچون خدایان زیسته باشم

بیش از آن را دیگر لزومی نیست